سفرنامه ایتالیا – فلورانس
چاره ای نبود. قطار بعدی یه قطار معمولی بود که مسیر رو پنج ساعته طی می کرد. تازه توی رم هم توقف داشت. قطار جالبی نبود. کوپه تا خرخره پر بود. یه خانم سیاه پوست با بچه چند ماهش توی کوپه ما بود. بچه تا خود رم ونگ زد!!! خدا صدام رو شنید. خانمه تو رم پیاده شد پوووووووف! سعی کردم زود اون وضعیت رو فراموش کنم و از منظره ها لذت ببرم. بالاخره قطار رسید فلورانس. ولی تو ایستگاه اصلی نایستاد. رفت یه ایستگاه فرعی بعد از شهر! پیاده شدم. بارون شدید و باد سرد اومده بودن استقبالم.
باید کلی منتظر می موندم تا مترو بیاد و من رو به ایستگاه اصلی منتقل کنه. هاستل من تا ایستگاه اصلی فقط صد متر فاصله داشت. راستش یه کم دلم گرفته بود. هم به خاطر قطار هم به خاطر هوای شدیدا ابری و هم بارون سرد. از هوای مرطوب سرد متنفرم. رسیدم هاستل. مسئولش یه پیرزن مهربون بود ولی هاستلش تاریک و دلگیر بود. باز هم پکرتر شدم. ولی کم کم که با هم اتاقیهام و مهمونهای نسبتا عتیقه هاستل آشنا شدم اوضاع بهتر شد.
یه پسر لبنانی بیست ساله ارمنی الاصل که انگلیسی و فرانسه و عربی و ارمنی رو خیلی توپ حرف میزد. یه لهستانی یهودی تندرو که بیچاره کرد ما رو از بس که از یهودیها و اینکه تمام دنیا بهشون حسودی می کنند حرف زد. هم اتاقی همیشه مست انگلیسیش -که بالاخره بالا آورد و همه رو ریخت توی کفش لهستانیه! – (دلم خنک شد) و یه نصفه آقای ایتالیایی که هم کیف زنونه داشت و هم عشوه و دو تا پسر روس هم هاستلی های ما رو تشکیل می دادن. از بقیه مهمونها هم خیلی خبر نداشتم. آهان یه دختر کره ای هم بود که خیلی از این لهستانیه می ترسید!
ظهر رد شده بود. با اینکه بارون نمی اومد ولی هوا سرد بود. احساس کردم نیازی به پانچو (لباس ضد آب) ندارم. ژاکتم رو برداشتم و رفتم بیرون. به سمت معروفترین قسمت فلورانس. یه کم که رفتم هوا سرد شد. ژاکت رو پوشیدم: ای بترکی شانس! این ژاکت چرا زیپش در رفته!!! برگشتم و لباس ضد آبم رو برداشتم که به گرم شدنم کمک کنه. هر چند اون هم زیپ قسمت کلاهش مشکل داشت و یه کم لباسم خیس شد و یه کم سرما خوردم!
واقعا نام شهر رنسانس برازنده این شهره. مسیرم به سمت کلیسای “سانتا ماریا دل فیوره” پر از ساختمونهای آنتیک و هنری بود. می خواستم این کلیسا رو که به دلیل داشتن بزرگترین گنبد جهان معروفه ببینم. (دومین گنبد بزرگ جهان ایاصوفیه و سومین و بزرگترین گنبد آجری جهان همانا گنبد سلطانیه می باشدا). کلیسا در وسط یه میدون قرار گرفته و میشه گفت هشتاد درصد فضای میدون رو اشغال کرده. بنایی مستطیلی با نمای سنگ سفید و سیاه با گنبدی غول پیکر پوشیده شده با سفال آجری رنگ. مناره ای بزرگ در کنارش بود که با دادن ۶ یورو ناقابل می شد از اون بالا رفت, به کنار گنبد رسید و نمای کاملی رو از شهر دید. بنازم هنر شهر سازی ایتالیا رو که یه ساختمون بلند توی این شهر نساخته بودن تا مبادا منظره شهر رو از بالای کلیسا خراب کنه ( قابل توجه بعضی ها که نمای میدون نقش جهان رو ترکوندن!)
الان که دارم این مطالب رو می نویسم ساعت ده شبه. دلم می خواست همه رو الان بنویسم ولی خدایش خیلی خوابم میاد. یکی از بچه ها می گفت احساساتت رو تو نوشته هات نشون بده خوب من هم دارم نشون میدم. میرم می خوابم بقیه اش رو فردا می نویسم.
فردا صبح: با اجازتون بیدار شدم. تو خواب هم مغزم داشت می نوشت. یهو یادم افتاد یه کم در مورد قطار گرفتن تو ایتالیا توضیح بدم. سیستم ریلی در ایتالیا بسیار توسعه یافته است. تقریبا همه شهرها چه کوچیک و چه بزرگ با خط آهن به هم متصل شدن به طوری که عملا حمل و نقل جاده ای مسافر به اون شکلی که تو ایران وجود داره, اونجا نیست. کافیه قبل از سفر یه سر به سایت راه آهن ایتالیا بزنید. با یه جستجوی ساده و البته کمی حوصله می تونید قطارهایی با قیمت فوق العاده پیدا کنید. مثلا قطار فلورانس به ونیز ۵۰ یورو بود. من یه قطار پیدا کردم که ساعت ۴ صبح حرکت می کرد و یه تعویض قطار تو بولونیا داشت. قیمتش ۱۵ یورو بود یعنی تقریبا یک سوم. توی سایت دو نوع قطار معمولی یا Regionale و تندرو ارائه میده که می تونید اطلاعات کاملی رو در موردش تو همون سایت پیدا کنید.

این همون مسیری هستش که گفتم بلیط ارزون گیر آوردم. فلورانس به ونیز با یه توقف تو بولونیا. قیمتش ۲۵ یورو هستش. ولی اگه وارد جزئیاتش بشید یعنی گزینه select کنار قیمت رو بزنید جزئیات جالبتری هم نشون داده میشه. چون این قطار خودش کلاسهای مختلف داره و می تونه حتی قیمتهای پایین تری هم داشته باشه.
رشته کلام از دستم در نره. یه دوری تو میدون زدم و وارد کلیسا شدم. تو ایتالیا بر خلاف روسیه که برای ورود به هر جایی باید ورودیه داد, کلیساها رایگان هستند به جز کلیسای سانتا کروچه که میشل آنجلو (همون میکل آنژ خودمون) مجسمه ساز معروف توی اون دفن شده. وارد کلیسا شدم و عجب جای باشکوهی.

به حد کافی تو کلیسا گشت زدم. مقصد بعدی من یکی از معروفترین میدونهای فلورانس بود. میدان سیگنوریا Signoria (اگه تلفظش اشتباست بهم بگید). میدانی چهارگوش با ساختمانهایی بسیار مهم در کنار و نزدیک اون مثل گالری اوفیزی Uffizi (مهمترین مجموعه آثار هنری دوره رنسانس) و پل قدیمی Ponte Vecchio. این میدون پربازدیدکننده ترین مکان فلورانسه.
همون طور که گفتم میدون مربع شکله و وسطش خالیه. مجسمه های زیبایی در کنار میدون قرار داره که مهمترینش کپی ای از مجسمه داوود ساخته میکل آنژ هستش. مجسمه ای که به عقیده خیلی ها معروفترین مجسمه جهانه. راستش برای دیدن گالری خیلی هیجانی نداشتم چون خیلی علاقه ای به هنر یخ کرده اروپایی مخصوصا قرون وسطایی و رنسانسیش ندارم. کلا اروپایی ها خیلی با هنرشون حال می کنند و خیلی سعی می کنند که تو مخ مردم دنیا فرو کنند که این هنر خیلی تک و خاصه ولی راستش من احساس می کنم خیلی هنر زنده ای نیست.

بگذریم توی میدون زیر سایه بون یه مغازه واستادم. بارون نسبتا شدید بود. خنکی بارون رو روی شونه هام حس می کردم. منظورم بیان یه واقعیت احساسی نیست. بارون از لای زیپ کلاه رد شده بود و شونه هام رو خیس کرده بود. اول احساس عاطفی داشتم بعد فهمیدم این آب واقعیه. تا نیم ساعت بعد رسما خیس شدم. یه ذره که بارون کند تر شد رفتم سراغ مجسمه داوود. واقعا اثر هنری قشنگیه. ولی کلا نمی دونم چرا این اروپایی ها از لباس بدشون میاد. داوود پیامبر خدا رو هم مجسمش رو لخت ساختن!

اگه میدون رو به سمت پایین ادامه مسیر میدادم می رسیدم به گالری اوفیزی و پل قدیمی. ولی فکر کردم بهتره بذارم واسه بعد. خیس بودم و گرسنه. کنار هاستل من یه مغازه کباب ترکی فروشی بود. کباب ترکی توی ایتالیا خیلی زیاد پیدا میشه. مهاجرهای ترک و عرب توی این کشور زیادن. ولی واقعا کیفیت کبابهاشون خیلی از ایران بالاتره و خیلی هم خوشمزه ترند. به ویژه اینکه بعضی هاشون مثل حمید- پسر ترکی که تو اون کباب فروشی کار می کرد – کباب رو لای نون لواش سرو می کنند.

یه دل سیر کباب خوردم و رفتم تو هاستل. هم اتاق لبنانیم هم اومده بود. حرفهامون گل کرد و از هر دری حرف زدیم و کلی اون رفیق لهستانیمون رو مسخره کردیم. خیلی از زبان پارسی خوشش اومده بود. هی یه سری جمله رو به من می گفت که پارسی بهش بگم. می گفت خیلی از آهنگ زبونتون خوشم میاد. این یکی رو انصافا راست می گفت. من از هر خارجی پرسیدم پارسی رو چه جور زبانی می دونی (قبلش براشون چند جمله رو به پارسی می گفتم) همشون می گفتن خیلی آرومه و اصلا توش خشونت دیده نمیشه.
با هم قرار گذاشتیم که ۶ صبح بیدار بشیم و بریم تا برج کج و کوله پیزا رو ببینیم. ولی صبح این رفیقمون نمی تونست از جاش تکون بخوره. شدیدا سرما خورده بود و گلو درد داشت. خیلی ناراحت بود از اینکه این همه راه رو از پاریس کوبیده اومده تا اونجا – آخه تو فرانسه درس می خوند – ولی نمی تونه پیزا رو ببینه چون باید فردا برگرده پاریس. آخی جیگرم کباب شد!
ساعت ۶ صبح از هاستل زدم بیرون. رفتم سمت ترمینال قطار. با قطار تا شهر کوچیک پیزا فقط یک ساعت راه بود. خیلی زود این یه ساعت گذشت. به تماشای منظره بیرون و زوج نابینایی که کلی هوای همدیگه رو داشتن. از ایستگاه قطار پیزا یه خیابون دراز مستقیم بود تا دیوار قدیمی شهر و یه پل قشنگ بر روی یه رودخونه نسبتا عریض. به دیوار قدیمی که رسیدی می پیچی سمت چپ و یهو یه برج بلند سفید کج و کوله رو می بینی. بنازم زرنگی این اروپایی ها رو. ساختمون کجشون رو (که یه افتضاح مهندسیه) طوری تبلیغ می کنن تا من نوعی از اون ور دنیا پاشم برم کلی پول خرج کنم تا اون رو ببینم. تازه اونم تو چه سوزی!
بارون بند اومده بود و باد سرد عجیبی می وزید. من راحت بودم. لباس ضدآبم اگه خیلی ضد آب نبود ولی حسابی ضد باد بود. شلوارم هم همینطور. تو کل زمان بازدیدم به طور متناوب بارون میزد و پشتش باد سرد می وزید تا آسمون مطمئن بشه که همه سرما خوردن!
این برج توی یه محدوده حفاظت شده قرار داره و غیر از اون دو تا کلیسا و صومعه زیبا هم اونجا هست. ورود به محوطه رایگانه. ولی اگه کسی بخواد بره بالای برج فکر کنم باید ده یورو بده کلی هم صف واسته.


بعدش صاف رفتم سمت رودخونه تا یکی از آثار جالب فلورانس رو ببینم. پل قدیمی. پلی که روش کلی ساختمون ساخته بودن. وقتی دیدن که روی پل جا نیست یه مقدار پایه ها رو از بغل امتداد دادن و تو هوا ساختمون ساختن! خیلی به خودم فشار آوردم ولی باور می کنید یادم نمیاد رفتم رو پل یا نه! پیر شدم دیگه.

پل قدیمی یا Ponte Vecchio بر روی رودخانه آرنو Arno ساخته شده در سال ۱۳۴۵ و تنها پل باقی مانده از قرون وسطی در فلورانس. بقیه در جنگ جهانی دوم ترکیدن.
چه توی خیابون باریک منتهی به این رودخونه و چه تو خیابون حاشیه اون به ویژه نزدیک این پل همهمه جالبی بود. با اینکه فصل توریستی نبود کلی گردشگر اونجا بود. خدا به داد فصل توریستی برسه! هر کسی هم که می تونست با هنرش یه پولی دربیاره اومده بود اونجا. یکی خودش رو گریم کرده و بود و ادای مجسمه رو درمیاورد. مردم هم برای عکس انداختن باهاش یه پولی بهش می دادن. یکی با تعداد زیادی لیوان موسیقی اجرا می کرد و یکی هم نقاشی می کشید. بر خلاف جهت جریان رودخونه به سمت بالا به راه افتادم.



به هر حال به سمت کلیسا به راه افتادم. تا یه ساعت دیگه ورودی مناره بسته میشد. آفتاب هم عین گلوله داشت می رفت پایین. صف نسبتا درازی اونجا تشکیل شده بود. تصمیم گرفته بودم برم بالا ولی انگار داشت به شب می خورد. فردا ساعت چهار صبح بلیط برای ونیز داشتم. کسانی که تو صف بودن باید معطل می موندن تا یه سری از بازدید کننده ها از مناره خارج بشن تا ازدهام جمعیت بیش از حد نشه. پس باید بی خیال می شدم. یهو معجزه شد. چندین نفر جلوی من که ظاهرا اعضای یه گروه بودن بی خیال بازدید شدن و چند دقیقه بعد من در حال بالا رفتن از پله ها بودم. توی صف با یه پسر کره ای هم صحبت شدم و کارمون به کل کل کشید که کدوممون می تونیم زودتر برسیم اون بالا. می گفت تکواندو کاره. بماند یه ربع بعد من رسید بالا!


